همه راه را دویده بود...

 

یک روز با عباس سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد چند کیلومتری مانده بود. یکدفعه عباس گفت: دایی نگه دار! متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می رفت.عباس پیاده شد ف از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: دایی جان شما ایشان را برسون من خودم بقیه راه رو میام پیرمرد را گذاشتم جایی که می خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید نگو برای آنکه من به زحمت نیفتم،همه مسیر را دویده بود. شهید عباس بابایی
منبع : علمدار آسمان ص27

 

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
نظر دهید

آدرس پست الکترونیک شما در این سایت آشکار نخواهد شد.

URL شما نمایش داده خواهد شد.
بدعالی
This is a captcha-picture. It is used to prevent mass-access by robots.