
سخن پيرمرد با امام باقرعلیه السلا
چهارشنبه 93/11/15
حضرت همان سخن را برايش باز گفت، و پيرمرد گفت: «اللَّه اكبر» اگر بميرم به رسول خدا و على و حسن و حسين و على بن الحسين عليهم السّلام وارد مىشوم و چشمم روشن مىشود و دلم خنكتر مىگردد و درونم آرامش مىپذيرد و فرشتههاى كرام الكاتبين مرا با روح و ريحان استقبال مىكنند، اگر جانم بدين جا [گلو] رسد، و اگر هم زنده بمانم به چشم خويش آن بينم كه خدا بدان چشم مرا روشن كند و در والاترين مراتب بهشت با شما باشيم؟! سپس آن پيرمرد فرياد به گريه گشود و هاى هاى همى گريست تا به زمين افتاد و اهل آن خانه از حالى كه بر آن پيرمرد رفت فرياد گريه سر دادند.
امام باقر رو به او كرد و با انگشت خود اشكهاى مرد را از مژههايش مىزدود و آنها را پاك مىكرد، سپس پيرمرد سر خود را بلند كرد و به امام گفت: يا ابن رسول اللَّه! خدا مرا قربانت گرداند دستت را به من بده، امام دست خود را به او داد و او دست امام را بوسيد و بر دو ديده و گونه خود نهاد و سپس شكم و سينه خود را گشود و دست حضرت را بر روى شكم و سينه خود گذاشت و سپس بپا خاست و گفت: السلام عليكم، و امام باقر به دنبال او مىنگريست در حالى كه او در حال رفتن بود، سپس امام رو به حاضران كرد و فرمود: هر كه دوست دارد به مردى از اهل بهشت بنگرد به اين پيرمرد بنگرد.
بهشت كافى / ترجمه روضه كافى، ص: 109

استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد
دوشنبه 93/11/13
ای خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهی چادر تو می ترسد تاسرخی خون من.
شهید محمد حسن جعفرزاده
ازدوستایی که به این وبلاگ سر می زنند میخوام که نظراتشون رو درمورد نقش طلاب در زمینه حجاب وتجربیاتشون بنویسن تا دیگران هماستفاده کنند